تبسمتبسم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

سوگلی مامان و بابا

بهترین و قشنگ ترین لحظه ها

1391/12/20 15:57
نویسنده : tahere
113 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق مامان سلام کوچولوی من نمیدونم چه جوری شروع کنم یه عالمه حرف واسه گفتن دارم عزیز دلم الان من چند روز که اومدم سرکار  نیمی از روز تو رو نمیبینم دلم خیلی واست تنگ میشه از همکار عزیزم ممنونم که این یه مدت وبلاگم نوشت خب از روزی میگم که واسه اولین بار فرشته کوچولوی خودمو دیدم وای چه لحظه زیبای بود که اصلا نمیدونم چی بنویسم روز چهارشنبه ١١/١١/٩١ساعت ٨صبح بیمارستان بودم ساعت ١٠صبح صدام کردن راستی لحظه آخر اسمت تغییر پیدا کرد قبل اینکه برم اطاق عمل بین اسم پروا و تبسم قرعه کشی کردیم شد تبسم نزدیک ساعت ١٠:٣٠منو بردن اطاق عمل استرسم خیلی زیاد بودفقط توی دلم با تو حرف میزدم توی این فکر بودم که وقتی از خواب بلند بشم یه فرشته کوچولو کنار منه  دیگه نمیدونم چی شد تا لحظه ای که دختر نازمو دیدم وای خیلی کوچولو بودی یه عالمه مو داشتی فقط گریه می کردی من فقط نگاهت می کردم  گیج بودم فقط خوابم می یومد دوست نداشتم بخوابم ولی این مسکن های لعنتی نمیذاشتن بیدار بمونم  همه بیمارستان بودن هر کی یه چیزی می گفت راستشو بگم هیچ کسی رو نمیدیدم فقط صداها رو می شنیدم یه لحظه ای که اکبر دیدم خوشحالی توی چهرهش مشخص بود خیلی حرفا واسه نوشتن دارم ولی نمیدونم چه جوری باید بنویسم ولی اینو میدونم که مادر شدن شیرین ترین و قشنگ ترین لحظه زندگی من بودلبخند خب روزی که واسه اولین بار حموم کردی چی بگم از اون روز که تا میتونستی گریه کردیگریه آخه مامان واسه اون صدات بمیره این قدر گریه کردی که سیاه شدی من هم گریم گرفته بود کاری نمیتونستم انجام بدم باید حموم کردنت تموم می شد مامانم و ساهره حمومت کردنلبخنددختر گلم نمی خواستم چیز ناراحت کننده بنویسم من خیلی ناراحتم واسه این که مادر بزرگم فوت کرد شما اون روز هفتمین روز از بدنیا اومدنت می گذشت به من هم اجازه ندادن که برم مسجد واسه آخرین بار مامان بزرگمو ببینم همه رفتن من تو خونه بودیم که بعد زن عموم اومد پیش ما بعد ظهر بود من اصلا حوصله نداشتم اومدم پوشکتو عوض کنم اینقدر گریه کردی من بغلت کردم یک دفه دیدم بند نافت افتاد خیلی ترسیدم  زن عمومو صدا کردم زن عموم گفت چرا اینقدر ترسیدی مبارک باشه بند نافش افتاد این هم از ماجرای بند ناف خب مامانی از روز که به دنیا اومدی هر روزش واسه من شیرین هستش بعضی شب ها عزیتم میکنی اصلا نمی خوابی یا بعضی وقتها که خوابیدی توی خواب می خندی  یا بعضی وقتها اینقدر گریه میکنی دیگه صدات در نمی یاد خوب من دیگه یه عالمه کار دارم باید برم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)