تبسمتبسم، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

سوگلی مامان و بابا

خاطرات زیبای نی نی و مامان بابا

1391/6/27 13:27
نویسنده : tahere
115 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی کوچولوی من امروز موفق شدم با کمک همکارم برات وبلاگ درست کنم میخوام خاطرات تلخ شیرینی که باهم دیگه داشتیم برات بنویسم لبخند نمیدونم از کجا شروع کنم همه چیز از خرداد ماه شروع شد تازه خونمونو فروخته بودیم کار من اکبر شده بود غروب بعد از تعطیل شدن از سر کار بریم دنبال خونه بگردیم این روزا اصلا حالم خوب نیست نمیدونم چرا اکبر بهم میگه مسمومیت غذایی هی بهم میگه بریم دکتر ولی من میگم ولش کن خوب میشم یک روز بعد ظهر سرکار اینقدر گرسنم بود که داشتم میمردم خلاصه روزا همین جوری می گذشت یه روز که داشتیم دنبال خونه می گشتیم حالم خیلی بد شد که دیگه طاقت نیاوردم به اکبر گفتم بریم خونه داشتم میرفتیم رفتم از داروخانه تست گرفتم نمیدونم چرا  شاید احساسم اشتباه باشهتعجبوای نه اصلا فکرشو نمی کردم اکبرباور نمی کرد فقط گریه میکردم باورم نمیشه گریهفردا صبح سرکار طاقت نیاوردم مرخصی گرفتم رفتم آزمایشگاه جواب بعد از یک ساعت حاضر بود راستی یادم رفت بگم ساهره هم منو توی خیابان دید همه چیز متوجه شد جواب آزمایش مثبت بود رفتم خونه بعدظهر نوبت دکتر دارم رفتم دکتر بعد از کمی حرف زدن معاینه کردن برام سونوگرافی نوشت رفتم یکم نشستم تا نوبتم شد صدام کرد دکتر گفت جنینت شش هفته دو روز داره دیگه مثل دیشب ناراحت نیستم  اکبر عوض شده هی دلداریم میده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

r.memorial
27 شهریور 91 13:50
این عطار چی مخ من رو خورد همش میگه خوب بقیه اش چی شد انگار فیلم سینمایی .... از اینها گذشته وبلاگت مبارک ایشاله برای عطارچی ..
خاله نازی
27 شهریور 91 17:39
وای ی ی ی ی از اینکه یه کوچولو دیگه به کوچولوهای نمایندگی اضافه میشه خیلی خوشحالم البته پسرمون ( روهام ) الان دیگه آقا شده امیدوارم تو هم هر چی که هستی سالم باشی


عمه هانیه
27 شهریور 91 17:59
آخه این همه احساس خدا مه طلا رو حفظ کنه که این وبلاگ رو درست کرد تا احساستو نشون بدی خوشحالم ازاین که خوشحالی عزیزم
یکتا
27 شهریور 91 18:13
تو چقد خو شگلی