خاطرات زیبای نی نی و مامان بابا
سلام نی نی کوچولوی من امروز موفق شدم با کمک همکارم برات وبلاگ درست کنم میخوام خاطرات تلخ شیرینی که باهم دیگه داشتیم برات بنویسم نمیدونم از کجا شروع کنم همه چیز از خرداد ماه شروع شد تازه خونمونو فروخته بودیم کار من اکبر شده بود غروب بعد از تعطیل شدن از سر کار بریم دنبال خونه بگردیم این روزا اصلا حالم خوب نیست نمیدونم چرا اکبر بهم میگه مسمومیت غذایی هی بهم میگه بریم دکتر ولی من میگم ولش کن خوب میشم یک روز بعد ظهر سرکار اینقدر گرسنم بود که داشتم میمردم خلاصه روزا همین جوری می گذشت یه روز که داشتیم دنبال خونه می گشتیم حالم خیلی بد شد که دیگه طاقت نیاوردم به اکبر گفتم بریم خونه داشتم میرفتیم رفتم از داروخانه تست گرفتم نمیدونم چرا شاید احساسم اشتباه باشهوای نه اصلا فکرشو نمی کردم اکبرباور نمی کرد فقط گریه میکردم باورم نمیشه فردا صبح سرکار طاقت نیاوردم مرخصی گرفتم رفتم آزمایشگاه جواب بعد از یک ساعت حاضر بود راستی یادم رفت بگم ساهره هم منو توی خیابان دید همه چیز متوجه شد جواب آزمایش مثبت بود رفتم خونه بعدظهر نوبت دکتر دارم رفتم دکتر بعد از کمی حرف زدن معاینه کردن برام سونوگرافی نوشت رفتم یکم نشستم تا نوبتم شد صدام کرد دکتر گفت جنینت شش هفته دو روز داره دیگه مثل دیشب ناراحت نیستم اکبر عوض شده هی دلداریم میده