رفتن به دکتر
سلام خانموم کوچولوی من دیروز رفتم دکتر الان اصلا حالم خوب نیست خیلی ناراحتم امروز به ناچار اومدم سرکار نمایندگی اینقدر شلوغ حوصله هم اصلا ندارم آخه دکتر دیروز بهم گفت اضافه وزن پیدا کردم گفت نی نیت ریز میزست فقط وزنت الکی همین جوری داره میره بالا من اصلا غذا اضافه نمی خورم یا زیاده روی نمی کنم نمی دونم چرا اینقدر هی وزنم میره بالا از دیشب وقتی دکتر به من گفت که تو کوچولو هستی تمام فکرم این شده که تو سالم باشی این فکر مثل خوره افتاده توی ذهنم از خدا فقط می خوام تو سالم باشی دکتر به من گفت نگران نباش این به ژنتیکت بستگی داره بچه به خودت رفته برای دو هفته دیگه برام سونوگرافی نوشت برای سلامت جنین که من هم از این دل شوره در بیام خیلی نگرانم هیچ کس حال منو درک نمی کنه دیشب حرفهای که در طول این شش ماه توی دلم بود به اکبر گفتم اون هیچ حرفی نزد حتی یک کلمه نمیدونم شاید اکبرم مثل من نگران شد ولی من احساس می کنم اونم منو درک نمی کنه که من چی میگم الان دوست دارم اکبر پیشم باشه باهم دیگه بریم بیرون نمیدونم شایدم مسافرت تا از این فکر در بیام ولی اصلا همچین چیزی امکان نداره دوست دارم الان برم پیش اکبر هرچی توی دلم هست بهش بگم مثل اینکه بعضی وقتها اینقدر خوب مهربونه من دوسش دارم یا بعضی وقتها اینقدر اعصبانیم می کنه که میخوام بکشمش یا بعضی وقتها هر چی ازش می پرسی میگه من نمیدونم دیگه حوصله نوشتن ندارم یه عالم کار دارم خدایا فقط بچم سالم باشه